سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

محترم عبداللهی

محترم عبداللهی
حاجيه خانم محترم عبداللهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »محمود«، »محمد رضا« و »سعيد« مشاورى( هفتاد و پنج سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »عباس« روزى فرزندانش را از دل قطعه زمينى كه داشت، به دست مى‏آورد و مادرش ماه‏بيگم سر زايمان از دنيا رفت. - چهار خواهر و يك برادر بوديم. مادر كه مرد، خيلى تنها شديم. تنها برادرم همان سال طاعون گرفت و مرد. من با وجود اين كه كوچك بودم، همه كارهاى خانه را انجام مى‏دادم. بقيه خواهرهايم زود رفتند خانه بخت و من كه در عرض يك سال هم مادر و هم برادرم را از دست داده بودم، غصه مى‏خوردم و كارى نمى‏توانستم بكنم. جوانمرگ شد. نوزده ساله رفت زير خاك. او مرگ مادرمان را باور نمى‏كرد و من مرگ هر دوشان را. محترم از همان نوجوانى كمك خرج خانه بود. قالى مى‏بافت. پنبه مى‏ريسيد. - بابام كنار ايوان، دستگاه گذاشته بود. با آن، كرباس مى‏بافتم و مى‏دادم ببرد بازار و بفروشد. عباس، تنهايى و بى‏كسى و غم از دست دادن ماه‏بيگم و تنها پسرش را از ياد نمى‏برد و اين درد بر رنج او مى‏افزود، اقوام كه هر بار به ديدن او مى‏آمدند، اصرار مى‏كردند تا دوباره ازدواج كند. به خواستگارى خواهرزن خود كه او هم همسرش را از دست داده بود و با تنها پسرش زندگى مى‏كرد رفت و او را به عقد خود درآورد. - خاله و پسرخاله‏ام به خانه ما آمدند. تو خانه ما عمه و عمويم هم زندگى مى‏كردند. خاله‏ام كه آمد، چراغ خانه‏مان دوباره روشن شد و شادى به خانه‏مان برگشت. محترم پانزده ساله بود كه ابوالقاسم به خواستگارى‏اش آمد و او به عقد پسرخاله درآمد، با مهريه پنجاه تومان. جهيزيه‏اش را بردند به يكى از اتاق‏هاى همان خانه پدرى. فرزند اول، مرده به دنيا آمد و فرزند دوم »احترام« بود و بعد از او عبدالمحمود كه او نيز در كودكى بيمار شد و جان سپرد بعد از او »عزت« به دنيا آمد. - داشتم خمير درست مى‏كردم كه دل دردم گرفت و دخترم به دنيا آمد. وقتى بعد از دو پسر، دخترم »عزت«، صحيح و سالم به دنيا آمد، همه تعجب كردند. مى‏گفتند: چرا پسرهات مرده به دنيا آمدند و دخترهات صحيح و سالم؟ تقى با نذر و نياز و به خواست خدا به دنيا آمد و زنده ماند و صديقه، احمد، مسعود،، محمد رضا، محمود، سعيد و عذرا نيز. »صديقه، احمد و سعيد ماه رمضان به دنيا آمدند و جالب اين كه وقتى باردار بودم، روزه‏هايم را مى‏گرفتم. سر سعيد چهاردهم آذر 48 به دنيا آمد، آن قدر مقيد بودم كه با زبان روزه زايمان كردم. محترم تا سال 1342 در همان خانه پدرى زندگى مى‏كرد و پس از آن، خانه‏اى در محله نصير خريدند و پنج سال بعد، باز خانه را فروختند و يك اتاق و يك انبارى كرايه كردند. او در همه سال‏هاى زندگى‏اش علاوه بر همسردارى و بچه‏دارى، قالى‏بافى كرده است. »توى ايوان دار قالى زده بودم و مى‏بافتم. مردم گيوه ملكى مى‏دوخت. يك دكان كفاشى رو به روى مسجد جامع كرايه كرده بود. زمستان‏ها از سرما، گيوه‏ها را مى‏آورد خانه مى‏دوخت. دو تا صندوق داشتيم. گيوه‏هاى دوخته شده را توى صندوق مى‏انداخت. چهار، پنج نفر تاجر كفش از اصفهان مى‏آمدند گيوه‏ها را مى‏خريدند.« بازار كفش كه رونق پيدا كرد، بازار گيوه رو به كسادى گذاشت و ابوالقاسم به خريد و فروش پوست روى آورد. محترم به ياد روزهاى سخت گذشته مى‏افتد. مى‏گويد: »با آن وضع مالى و بضاعت كم، نگهدارى ده تا بچه خيلى سخت بود. احترام كه به مكتب مى‏رفت، سه ماه از پانزده سال كم داشت كه خواستگار برايش آمد و رفت خانه بخت. عزت تا آخر ابتدايى درس خواند و »تقى« كه ديپلم انسانى دارد، شعر مى‏گويد در جلسات شب شعر شركت مى‏كند. روحيات خاصى دارد. محمود اولين شهيد خانواده مشاورى كه از بسيج مسجد عسگريه به جبهه جنوب اعزام شده بود، در عمليات والفجر مقدماتى به تاريخ بيست و سوم بهمن 1361 در فكه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش را پس از نه روز از خاك دشمن، برگرداندند. حاج احمد فوق ديپلم گرفته و به عضويت سپاه ناحيه مقاومت نجف‏آباد درآمد. او سال 1362 در جنگ‏هاى نامنظم از ناحيه چشم چپ مجروح شده و جانباز سى و سه درصد است. مسعود كه كفاش است و بارها مجروح شده است. جانباز شيميايى است و تنگى نفس دارد. محترم به ياد روزهاى آتش و خون، آه مى‏كشد و خدا را شكر مى‏كند. »الان مردم آرامش دارند. يك زمانى بود كه همه پسران من تو جبهه بودند. و من منتظر شنيدن خبر آنها بودم. سعيد خيلى زيارت امام رضا )ع( را دوست داشت. هميشه آرزو داشت يك سفر به مشهد برود. قسمت نشد و در بيست و چهارم اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر )جزيره مجنون( شهيد شد. جنازه‏اش را بعد از عيد براى ما آوردند.« ابوالقاسم با ديدن پيكر پسر جوانش، دست بلند مى‏كند رو به آسمان و شكر مى‏گويد و لحظه‏اى بعد رو به همسرش: »خدا بهترين عيدى را به من داد.« سعيد از ناحيه سر، تركش خورده بود. ابوالقاسم او را كه ديد، لبش مى‏خنديد و چشمش از اشك، تر بود و محمد رضا كه به تازگى دوره راهنمايى را تمام كرده بود، ترك تحصيل كرد تا به جبهه برود. محترم گفت: »نرو. برادرت تازه شهيد شده. به من رحم كن.« محمد رضا شوهر خواهرش را واسطه كرد تا مادر را راضى كند؛ محترم با آن كه دلش به حضور پسر خوش بود، راضى شد. - خدايا راضى‏ام به رضات. نوجوانش رفت. آموزشى ديد و شد بى‏سيم‏چى و آرپى‏جى‏زن. در عمليات قادر، آرپى‏جى‏زن بود و بعد از انهدام چند نفر برو سنگر دشمن. در بيستم شهريور ماه 1364 بر اثر اصابت مستقيم گلوله به سرش، به شهادت مى‏رسد و مفقودالاثر مى‏شود. محترم كه خبر را مى‏شنود، چهل شب، به نيت پيدا شدن پيكر پس، نماز شب و زيارت عاشورا مى‏خواند. صد لعن نذر مى‏كند و روز چهارم پلاك و بقاياى پيكر محمد رضا را مى‏آورند. ابوالقاسم سال 1366 به شدت بيمار شد. پزشكان، بيمارى‏اش را سرطان تشخيص دادند و او يك سال بعد دار فانى را وداع گفت و محترم به دليل تحمل مصائب گوناگون و رنجى كه كشيده است، دچار بيمارى قلبى شده و به سختى تنفس مى‏كند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.